ده سال پیش اگر کسی از راه میرسید و به من که داشتم در راهروهای دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران میدویدم تا چکیده مقالههای فلان سمینار را به فلان استادم برسانم و قبل از رفتن سر کلاس که در آن ارائه بحث من بود و برای پاورپوینتم کلی وقت گذاشته بودم، کتابهای کتابخانه را تحویل میدادم و چندتایی را برای نوشتن مقالهای که درگیرش بودم امانت میگرفتم یا رزرو میکردم و در همان دویدنها با دوستم قرار میگذاشتم که بعد از جلسات سمینار دانشگاه شیراز کجا را زودتر ببینیم و کدام سخنرانیها را بپیچانیم که به مسجد وکیل هم برسیم، میگفت ده سال دیگر تو یک زن خانهدار خواهی بود، با حیرت و کمی خشم نگاهش میکردم که برو انسان! من؟ زن خانهدار؟
اصلا میدانید دلیل تاخیر نوشتن این یادداشت چیست؟ اینکه در آن اعتراف میکنم بعد از آنهمه دویدن و کار کردن و ایده داشتن، حالا یک زن خانهدار هستم.
از اول شروع کنم.
وقتی ازدواج کردم خانهای را انتخاب کردیم که آفتاب به زور تا یک متری پنجرهاش میتابید و سقفش آنقدر کوتاه بود که اگر کودکی را به هوا پرتاب میکردی حتما در همان دو ثانیه اول جیغش در میآمد و مجبور بودی یک کودک مجروح محزون را دلداری بدهی. آنقدر که سقفش کوتاه بود. اما خب، حیاط خلوت و پاسیو داشت. خیلی کوچک، اما داشت. وقتی فارغالتحصیل شدم و فوق را در رشتهای که دوست داشتم شروع کردم خانه جای امنی بود. اینترنت همه جهان را به من وصل میکرد. به لطف همسر کتابخانه مفصلی داشتیم و اگر کتابی هم لازم بود میخریدیم (کتاب هنوز کالای لوکس محسوب نمیشد) و همه خانه قلمرو من بود. کتابخانه من، کافه من، سینمای من، گلخانه من، پاتوق من، کلاس موسیقی من، کافه من، آتلیه من، اتاق کارم، محل استراحتم. و در آن تمام کارهایی که پیش از آن برچسب نه بهشان زده بودم و شلوار لیام را با سرعت پوشیده بودم و با کفش راحتی دویده بودم تا از آنها فاصله بگیرم، انجام دادم.
کتاب مستطاب آشپزی را باز کردم و دانه دانه غذاهایی که دوست داشتم پختم و تاریخ زدم و نتیجه را گوشه صفحه نوشتم.
و نه فقط غذاها، ترشیها، دسرها، آداب مهمانداری، چیدمان میز، انتخاب ظرف و . .
فیلم دیدیم. زیاد!
مهمان دعوت کردیم و فهمیدم میزبانی را بالاخره از والدینم به ارث بردهام و چشیدن لذتش را گریزی نیست.
و سفر رفتیم. زیاد!
اگر کاری به من سپرده میشد در خانه انجام میدادم و سر وقت تحویل میدادم. فرصتهایی برای انتخاب کار تمام وقت هم بود. اما اگر کار تمام وقت را انتخاب میکردم نور خانه را از دست میدادم! و آنهمه فعالیتی که بی تعارف دوستشان داشتم!
دلم میخواست با استادهایم هنوز کار کنم. اما دیگر دلم دویدن نمیخواست. دلم جنگ نمیخواست. من مجذوب آرامشی شده بودم که از صبح تا چهار بعد از ظهر در خانه بود. درست مقارن با زمانی که باید بیرون خانه کار میکردم. در جهان کوچک من جنگیدن فقط در بخش اخبار تلویزیون رایج بود.
دویدن را انتخاب نکردم. نیاز داشتم بایستم. بنشینم. نفس عمیق بکشم و دانه دانه چیزهایی را که به درونم انداخته بودم بیرون بکشم و بررسی کنم و فقط به اندازهای کار کنم که بشود با حقوقش کتاب خرید، دانشگاه رفت و شاید سفر کرد.
اگر کار تمام وقت داشتم و همراه همسر درآمد کسب میکردم اوضاع اقتصادیمان بهتر نبود؟ قطعا بود. اما ما همان اندازهای در میآوردیم که لازم داشتیم.
پس اگر بگویم مادری مرا خانهدار کرد، درستش را نگفتهام.
البته بعد از تولد اولین پسرم داشتم پیشنهادهای کار تمام وقتی که مهد هم داشت. اما من میخواستم اولین قدمهای فرزندم را نبینم؟ و شب آنقدر وقت کنم که برایش غذا بپزم و لباسهایش را مرتب کنم؟ و اصلا وقت داشتم همه کتابهایی که دوست داشتم را بخوانم؟ بنویسم؟
من آنقدر توانا بودم که با دو دست اینهمه کار کنم. اما چنین رنجی را نمیخواستم.
و به همان کار پارهوقت گاه و بیگاه اکتفا کردم و مادری برایم شد بزرگترین شغل بیحقوق و مزایا و مرخصی دنیا.
و شروع کردم به دوباره دیدن. اینبار همراه پسر کوچکم.
هم من به فضای امن خانه نیاز داشتم و هم فرزندم به اینکه تا میگفت مامان! میگفتم جانم.
مثل کودکی خودم که مامان همیشه بود. و گاهی از ته حیاط بزرگ خانه صدایش میکردم تا بگوید جانم و فقط بدانم هست تا بتوانم در انباری را باز کنم و با گربه احتمالی روبرو شوم و بیلچه را بردارم. یا از درخت کاج بالا بروم و ببینم آن پرنده چندتا تخم گذاشته. یا لاکپشت بزرگ را که دوباره سر و کلهاش پیدا شده بود، بلند کنم و خطهای زیر شکمش را ببینم. و بودن مامان در خانه مرا برای کسب آنهمه تجربه جسور میکرد.
اما مادری همانقدر که هر روزش جدید بود و پر از تجربههای تازه، یکنواخت هم بود.
هر روز همان کارها. همان کارها. همان کارها.
مادر سختگیری نبودم و برای خودم فضا باز کردم و بازهم خواندم و نوشتم.
چه چیز مادر خانهدار بودن بعد از کنار آمدن با یکنواختی سخت بود؟ قضاوت!
این که در پاسخ سوال خب! فاطمه جان! درست که تمام شد. الان داری چه کار میکنی؟ باید جوابی را میدادم که میدانستم واکنش طرف مقابلم چطور خواهد بود.
برای همین بود که فاصلهام با استادهایی که اینقدر دوستشان داشتم و با هم کار کرده بودیم بیشتر شد.
من آنقدر به مادر خانهدار بودن مومن نبودم که پاسخ این سوال را که خب! خانم جناب الان روی چه پروژهای کار میکنید؟ بگویم مادری. البته که بارها گفتم. اما این پاسخ دلخواهم نبود.
دلم میخواست میتوانستم بیشتر موثر باشم. و حتما به کار پارهوقت نیاز داشتم. حتی اگر حقوقش خندهدار بود.
اما داشتم از حافظه دوستانم و استادهایم محو میشدم. و در میل باکسم مدتها بود خبری از پیشنهاد همکاری نبود.
من در یک جزیره کوچک زندگی میکردم و دوستان کمی داشتم که هر از چندگاهی به آن تردد میکردند.
پسرم که پا در آورد، ارتباطم با دنیا بیشتر شد. با وسواس گشتم دنبال مهد، چون یوسف به هم بازی نیاز داشت. با مهدهای زیادی آشنا شدم و مربیهای زیادی دیدم و کودکان معصومی که از هفت صبح تا پنج بعد از ظهر جایی بودند که انتخاب خودشان نبود. بالاخره آنچه میخواستم پیدا کردم. مهدی با اتاقی شیشهای. و این اعتقاد به امنیت کودک و رضایت از ترک مادر. میتوانستم مربیها را ببینم، فعالیتهای پسرم را. اعتماد کردم و کمی بعد فاصله گرفتم.
اما هنوز این سوال را از خودم میپرسیدم که وقتش نشده کار تمام وقت یا یک کار جدیتری را دنبال کنم؟ و کجا بود کار؟
کاری که زیاد پیشنهاد شد معلمی بود. حتی امکان بودن یوسف در مهد مدرسه هم فراهم بود. اما من با اینکه مدتی معلم نوجوانان بودم حالا رقبتی به این کار نداشتم. فهمیده بودم که دارم به اندازه یوسف قد میکشم. دیگر نمیتوانستم کتابهایی که گمان میکردند در حوزه نوجوان عالی هستند پیشنهاد کنم. مادر شده بودم و تازه فهمیده بودم اگر اینهمه حرف و فعل نادرست فلان کتاب نویسنده محبوبم بدآموزی داشته باشد برای نوجوانی یوسف بازهم پیشنهادش میکنم؟
جوابی برایش نداشتم. یکهو فهمیده بودم تا نوجوانی فرزندم را زندگی نکردهام نمیتوانم توصیه داشته باشم. اعتماد بنفسم کجا رفته بود؟!
یوسف که مهد رفت زمانهای مفیدم برای خودم بیشتر شد. و چه چیز بهتر از آن! باز هم خبری از کار جدیتری نبود اما اعتراضی هم نداشتم. تا اینکه یحیا را باردار شدم. همان ماههای اول، زندگی سخت گرفت. خیلی سخت. آنجا بود که فکر کردم اگر مثل برخی از دوستانم کار جدیتری را دنبال کرده بودم و سرمایهای داشتم یا خیالی جمع بابت حقوق ماهانه، الان آرامش بیشتری نداشتیم؟ از اینکه نمیتوانستم کمک اقتصادی بیشتری کنم، عذاب وجدان داشتم.
یکهو شده بودم زن سریالهای آبکی که زن خانهدار را ساده و سطحی و منفعل نشان میداد. و این احساس تا وقتی دو کارگر برای اولینبار برای نظافت خانهمان آمدند ادامه داشت.
آنها که رفتند و خانه را پریشان رها کردند تازه فهمیدم که خدمت اقتصادی یک زن برای خانوادهاش چقدر زیاد است. کسی به آن اشاره نمیکرد یا من چیز زیادی نخوانده بودم؟
رحمت خدا دوباره شامل حالمان شد و زندگی انگشت را کمتر فشار داد.
حالا کتاب در ستایش ن خانهدار» نوشته لورا شلسینگر را خواندهام و دوستش ندارم. آنقدر که به زور تمامش کردم. هربار هم از خودم پرسیدم دارد راستش را میگوید دیگر! چرا عصبانی هستی؟
کاغذ گذاشتم و نوشتم. چیزهایی که در کتاب بود و دوستش داشتم. چیزهایی که دوست نداشتم. مواردی که باید بیشتر به آنها فکر میکردم و مواردی که ایده یک کار پژوهشی شد و امیدوارم زودتر شروعش کنیم.
البته که او حرفهای خوب و تاثیرگذار زیادی هم زده بود مثل اینکه عشق را نمیتوان خرید. پس روی مهد خوب و پرستار خوب حساب نکن، اما همه آنها باعث نشد کتاب برایم خوشخوان و پذیرا شود.
خوب که نگاه میکنم میبینم خیلی هم مادر تمام وقت خانهدار نبودهام و معمولا کاری داشتهام. گیرم درآمد زیادی هم نداشته است. و ارتباطم با آن دنیای بیرون قطع نشده. اما گمانم در موقعیتی هستم که بتوانم از جایگاه ن خانهدار حرف بزنم. و مثلا میدانم چقدر سخت است بخواهی برگه معرفی نامهی مدرسه پسرت را پاسخ دهی و مقابل شغل مادر، بنویسی خانهدار. و من هیچوقت ننوشتم خانهدار. انگار بخواهی در مقابل سطح تحصیلات بنویسی سواد خواندن و نوشتن. همیشه فکر کردم پژوهشگر ماندهام و پشتش اضافه کردم مادر تمام وقت. انگار که بخواهی با یک طناب ارتباطت را با چیزی که هستی حفظ کنی.
اما دیروز پیامی دریافت کردم که در یک مجموعه روایت نه خانهدار بنویسم. هرچقدر از این عنوان فرار میکردم به من نزدیکتر میشد انگار. خندیدم!
فکر کردم زن خانهدار بودن مثل این است که در یک قصر زندگی کنی. همه چیز هست. نور، وسیله، غذا، کتاب، فیلم، تختخواب، لباس و فرزندان. اما باید از کسی که در قصر زندگی کرده بپرسی حالش چون است.
باید درباره ن خانهدار بیشتر بنویسم. و این تازه شروع ماجرا است.
پ.ن. اگر تمایل دارید کتاب در ستایش ن خانهدار» نوشته لورا شلسینگر را بخوانید، موسسه انتشارات فلسفه آنرا منتشر کرده.
میخواستیم زودتر به روزهای مدرسه برسیم و طاقت پسر داشت تمام میشد که ایده تقویم دیواری به ذهنمان آمد. منتهی هیچ کتابفروشی تقویم دیواری نداشت. تقویم هم مثل خرمالو بود یا گیلاس، یا شکوفه سیب. وقت داشت.
یکروز بیدار شدم و فکر کردم خب یک تقویم دیواری پیدا کنم و روی کاغذهای رنگی پرینت بگیرم! همین کار را کردم و هر روز خط خورد و مدرسه هم شروع شد. و تا مدرسه شروع شود کمتر روزی بوده که دورش را خط نکشیده باشیم که فلان کار ساعت فلان. فلان قرار، فلان وقت دکتر . .
چیزی از مهر نگذشته اما از مهر خستهام. نه اینکه ماه آبان یا آذر برایم اتفاق ویژهای در نظر گرفته باشند نه. منتهی امشب احساس کردم دارم روزها را به هم میدوزم. مربعهای هر خانه به نظرم مکعب آمد. هر مکعب دریاچه کوچک اما عمیقی شد که رویش یخ بسته بود. بیشتر روزها با اینکه با احتیاط و دقت پا بر میدارم و سعی میکنم همه چیز را پیشبینی کنم باز قسمتی از یخ ترک بر میدارد و فرو میروم. گاهی ساعت هشت صبح، گاهی نه، گاهی چهار بعد از ظهر، گاهی نه شب. به هر حال زنده میمانم چون دریاچه به اندازه ۲۴ ساعت عمق دارد و بالاخره جایی روی عقربه ساعت ۱۲ یا ۲ دستم را به چیزی بند میکنم و خودم را به روز دیگر میرسانم. گاهی هم یک تویوپ نجات میاندازم در یک روز دور و به بهانهای تا آنجا شنا میکنم.
عجیب است. آدم گاهی اوقات از شدت استرس و دردی که تحمل میکند فکر میکند دیگر زنده نمیماند. اما باز فردایش می بیند زنده است و دارد نفس میکشد.
میدانم که قدرت پیشبینی پذیریام مخدوش شده. و قدرت مدیریت مسایلم. و بدنم که هنوز ضعیف است و همین دیشب دردی شبیه درد شبهای اول بعد از زایمان سراغم آمد. و از ترس بزرگتر شدن و قدرت گرفتن آن درد لعنتی خودم را به خواب زدم تا واقعا خوابم برد. صبح فکر میکردم میتوانم از تخت بیرون بیایم؟ میتوانم یحیا را بغل کنم و ظهر تا مدرسه یوسف برویم و بعد هم برگردیم؟ توانستم. درد کمتر شده بود اما آنقدر فکر توی سرم داشتم که احتمالا مرکز درد بیخیال قصه شده بود.
دلم میخواهد یک شب که پسرها ساعت هشت خواب خواب بودند آنقدر روی یخها بدوم تا بالاخره یک جایش بشکند و در آب سرد فرو بروم. آنوقت همه روزها را تا ته ماه شنا کنم و از آن زیر یخها را خرد کنم و خودم را به آن تیوپ مسخره آخر برسانم. کمی نفس بگیرم، تیوپ را سوراخ کنم، شناکنان برگردم.
موهایم را خشک کنم و بخوابم.
حداقل میدانم هیچ یخی روی دریاچه نیست که بخواهم یا نخواهم به آن اعتماد کنم. و همین است که هست.
همیشه از جعبه ابزار خوشم میآمد. به نظرم هر مردی شبیه جعبه ابزارش بود. جعبه ابزار بابا یک جعبه آهنی بسیار سنگین بود. جعبه ابزار عموی بزرگم یک کمد بود! جعبه پدربزگم یکجور. و جعبه ابزار خانه ما که همسر جمعش کرده یکجور.
همیشه دوست داشتم کنار بابا بایستم تا وقتی چیزی را تعمیر میکند وسایل داخل جعبه ابزار را بررسی کنم و بپرسم این چیه؟ به چه دردی میخورد؟ اولینبار کی آنرا خریدید؟
و همیشه چیزهای جالبی در آن پیدا میکردم. کریستالهای لوستر، تیله، گیره سر، آهنربا، ترانس مهتابی، سکه مبارکباد، لامپهای بسیار کوچک چرخ ژانومه مامان . .
اگر فرصت داشتم از جعبه ابزارهای آدمهایی که میشناسم و دوستشان دارم عکس میانداختم. و کاش قبلا از جعبه ابزار آقاجون عکس گرفته بودم. لابد الان هر تکه از ابزارش یک گوشه است. چیزهایی داشت باورنکردنی. هرکدام یک قصه داشت. بعضی از آنها عمرشان به جنگ جهانی دوم میرسید. خودش اینطور میگفت. و از علاقه عجیبش به عتیقهجات بعید هم نبود. و آنقدر از گذشته خاطره داشت که مرز بین عمر او و عمر هیتلر را فراموش کنی.
زنهایی را هم دیدهام که جعبه ابزار دارند. گیرم ابزارشان را در یکی از کشوهای آشپزخانهشان گذاشته باشند. درست بالای کابینت حبوبات و کنار کشو قاشق و چنگالها. کشو ابزارهای مامانی اینطوری بود و در همان یک کشو از انبردست بود تا تسبیح.
همیشه که نمیشود منتظر مرد خانواده ماند! و اصلا تعمیر کردن واشر یک شیر، محکم کردن دسته در قابلمه، باز کردن پیچ رادیو مگر چقدر دشوار است که طاقت اینهمه انتظار داشته باشد؟
بگذریم. اینها را گفتم تا یک چیز دیگر بگویم. تا قبل از مادری هیچوقت به فکرم نرسیده بود که من هم روزی جعبه ابزاری خواهم داشت مخصوص خودم. جعبه ابزاری نه از جنس جعبه محکم و مرتب زرد و سیاه کمد انباریمان. جعبهای پر از ابزار والدگری.
مدتها است فکر میکنم بنشینم و به جعبه ابزار مادریام سر و سامانی بدهم. دیشب که یحیا تصمیم گرفت از ساعت دو به رویم لبخند بزند و تا ساعت پنج صبح مقاومت کند دیدم بهترین فرصت است. هر باری که با کالسکه دور میز گرد ناهارخوری – که اگر جمعه مهمان نداشتیم داشت این کاربردش را از دست میداد!- چرخیدم توی دفترم یکی از ابزار مادریام را یادداشت کردم. گیرم از بعضی کمتر و از بعضی خیلی بیشتر استفاده کرده باشم. فرقی نمیکند. دارمشان. همه را کنار هم.
فرق این ابزار با وسایل داخل جعبه ابزار داخل کمد این است که هرچه از یکیشان بیشتر استفاده کنم، قویتر کار میکنند. یا من در استفاده از آن ماهرتر و تواناتر میشوم؟
این لیست ابزارهای جعبه ابزار مادری من است. متاسفانه از همهاش هم استفاده کردهام. اما حالا که روی کاغذ نوشتم و مقابل دیدم گذاشتم بهتر انتخاب خواهم کرد. مینویسم و شما را هم تشویق میکنم لیست ابزارهایتان را بنویسید. اگر چیزی در لیست من نبود لطفا شما اضافه بکنید تا تهیه کنم. شاید هم از قلم افتاده باشد.
۱. تنظیم حدود و مقرارت باهم
۲. توجه به منفعت جمعی به جای منفعت شخصی
۳. اختیار و آزادی عمل
۴. جدی گرفتن
۵. توضیح دادن و دلیل آوردن
۶. توجه به نیازهای عاطفی
۷. همراهی و مشکلگشایی مشترک
۸. الگو بودن
۹. علتیابی
۱۰. القا
۱۱. پیگیری رفتار زیانبار
۱۲. تملق
۱۳. فریب
۱۴. ارزیابی او با خودش
۱۵. مقایسه با دیگران
۱۶. قهر
۱۷. ترساندن از اثر عمل
۱۸. استفاده از کلمات نادرست
۱۹. سلب امتیاز و منع از کارهای مورد علاقه
۲۰. پاداش کلامی
۲۱. جایزه
۲۲. بیتفاوتی و نادیده گرفتن
۲۳. نظارت
۲۴. ایجاد رقابت
۲۵. خواندن کتاب
۲۶. تماشای فیلم
۲۷. سخنرانی
۲۸. گفتگو
۲۹. توجیه
۳۰. برنامهریزی مشترک
۳۱. استفاده از زور فیزیکی
۳۲. سکوت
۳۳.فریاد
۳۴. حل مساله با دیگران و همسالان
۳۵. نمایش و بازنمایی رویداد در قالب بازی
۳۶. توکل
۳۷. خُلبازی
۳۸. سفر
۳۹. غُر زدن
۴۰. پرت کردن حواس
۴۱. ترک کردن موقعیت
۴۲. م گرفتن از کارشناس
۴۳. درد و دل کردن با دوست
۴۴. بیان تجربه و خاطره و شنیدن خاطرات مرتبط
۴۵. عذرخواهی
۴۶. باج دادن
۴۷. نقاشی کشیدن
۴۸. پیشبینی
۴۹. ذکر
۵۰. نوشتن و ثبت رویداد
در تنظیم ترتیب این فهرست یادداشتهایم از کتابهایی که خوانده بودم سهم داشت و البته حافظهام. حتما باز هم هست که خاطرم نیست. در استفاده از بیشتر این ابزارها با همسرم یعنی پدر توافق داشتیم. خیلیها را هم به انتخاب خودم استفاده کردم. برای استفاده از تعداد زیادی از این ابزار هم پشیمانم. اما خب من که تابحال مادر نبودم! و امیدوارم که با همراهی خدای مهربان کمترین استفاده را از ابزارهای نادرست داشته باشم. که ترمیم و تعمیر کردن بلایی که استفاده از برخی از آنها میتواند به روان کودک بزند مثل این است که با یک آچار زده باشی لوله اصلی آب را ترکانده باشی! تازه برای آن راهکاری هست. اینجا اما ممکن است بلایی سر کودکم بیاورم که جبرانناپذیر باشد!
باید از این لیست چند نسخه پرینت بگیرم تا همیشه جلو چشمم باشد و به خودم یادآوری کنم میخواهم از کدام بیشتر استفاده کنم و کدام را کنار بگذارم.
گاه دعا میکنم خدایا عزیزان مرا از شری که گمان میکنم خیر است و در حقشان انجام میدهم حفظ کن! و بلند آمین میگویم!
و این روزها که میگذرد و دارد سخت میگذرد از خیلی از ابزارهایی که دوست ندارم متناسب موقعیت استفاده میکنم. باج دادن و القا کردن دوتای از آنها است که هیچ دوستشان ندارم. اما فعلا با توجه به محدودیت زمان امکان استفاده از ابزار دیگری ندارم. خوبیاش این است که میدانم به ابزاری که دارم استفاده میکنم حضور دارم و میدانم که استفاده از این ابزار مستمر نخواهد بود. که برای قرار گرفتن در بعضی موقعیتها ما انتخاب نمیکنیم. اصلا قبل از قرار گرفتن پیشبینی هم کردهایم و برنامههم داشتیم. اما آنچه رخ داده با تصور ما متفاوت بوده. پس ناگزیریم از ابزاری که میدانیم صدمه میزند اما کارمان را راه میاندازد استفاده کنیم. مثل وقتی که چراغ بنزین خیلی وقت است روشن شده و مجبوریم تا رسیدن به پمپ بنزین رانندگی را ادامه دهیم.
و چه چیز در استفاده از ابزار آسیب زننده خطرناک است؟ عادت کردن به استفاده از آن.
پس باید به این هم آگاه باشم و یک دعای دیگر هم بکنم. خدایا ما را در رهایی از عادتهای بدمان یاری کن! آمین!
یادداشتم را دوباره میخوانم. میبینم شاید این ابزار را در جعبه ابزار مادریام گذاشته باشم، اما در واقع از آنها برای تنظیم و تعمیر و مدیریت خودم استفاده میکنم! و مگر والدگری چیزی غیر از پرورش خود است؟!
پنج روز در هفته کانگورو هستم و دو روز هشت پا.
کالسکه را بیرون آوردیم و حالا من نوع تازهای از مادر کیسهدار را تجربه میکنم. گیرم به جای دو پا که با آن بپرم یا راه بروم، شش پا دارم!
اما دو روز آخر هفته که همسر هست و میتوان خانه را به مکانی پاکیزه برای زندگی تبدیل کرد –هرچند برای ساعاتی کوتاه- تبدیل به هشتپا و به نوعی هشت دست میشوم. همانطور که یخچال را تمیز میکنم روی گاز را همه کاره میریزم. ظرفهای ماشین ظرفشویی که خطای E میدهد خالی میکنم. بشقابها را در یک طرف سینک میگذارم و راه آب را میبندم و قابلمهها را آبکش میکنم و بعد بشقابهای شسته شده را از این طرف سینک به آن طرف منتقل میکنم و لیوانها را از ماشین در میآورم و در آب غرق میکنم و بعد قاشقها و . .
این بین میپرم رختها را دستهبندی میکنم و در ماشین میریزم و دکمه را میزنم. و سر راه رختهایی که اتو کردهام در کمدها جای میدهم و دوباره به آشپزخانه بر میگردم.
ساعتهایی در هفته هم هست که بیرون خانه کاری دارم و بچهها را به همسر یا مادر میسپارم و مثل عقاب طلایی یا دلیجان کوچک به سرعت میروم و بر میگردم. و سعی میکنم بهترین مسیر را برای انجام دادن بیشترین کارها تنظیم کنم.
شغل نان و آبداری ندارم، وگرنه میشد به پنگوئن شدن هم فکر کرد.
اما وقتی یوسف کوچک بود و شیر میشد و ببر میشد و تیرکس میشد و می پرسید مامان تو چی هستی؟ وقتی گفتم آدم و قانع نشد فکر کردم و گفتم دلم میخواست گنجشک میشدم!
بعد دیگر هرجا رفتیم برایم پر جمع کرد. قاب درست کردیم از پرهای رنگارنگ. و باز هم ادامه داد. اگر به جمع کردن پرهایی که برایم آورده ادامه میدادم شاید می شد دو بال با آنها بدوزم و بپرم!
نمیدانم گنجشکها چقدر میتوانند پرواز کنند و از خانه دور شوند، نمی خواهم بدانم، من امشب اگر میتوانستم دور شوم دلم می خواست مدینه بودم. وقی سقفهای روضه باز میشد میپریدم روی یکی از ستونها. بیخیال رنگ و ملیت. آزاد و آزاد. و در بند محبت آنکه دوست خدا بود. و دلم میخواست میگفتم دوست من .
موبایلم را که روشن میکنم و صفحه اینستاگرامم را باز، چندمین استوری را دوست عزیزم گذاشته و صفحه دوست دیگرم را معرفی کرده و نوشته از جمله مادرانی که فقط غر نمیزنند، عمل میکنند.
خواندن همین جمله کافی است تا فکر کنم من دارم غر میزنم؟
و حتما غر زدن انواع مختلف دارد و لابد در یکی از آنها میگنجم!
چند روز بعد هروقت فرصتی کنم به این مساله فکر میکنم که آیا من مادر غرزنی هستم؟ و سعی میکنم پستهای وبلاگم یادم بیاید. احساس ناخوبی از خودم دارم. این برچسب را تاب نمیآورم. اما نمیتوانم از آن رها شوم.
و بالاخره نیمه شب امروز، وقتی که یحیا ۵۰ سیسی شیر خورده و خوابیده و من خواب از سرم پریده به آشپزخانه میروم. کتری را میشورم و آب میکنم و گاز را روشن، ظرفهای ماشین را خالی میکنم و از ظرفهای تازه پر، یک برش طالبی بر میدارم و تا کتری جوش بیاید به این فکر میکنم که آیا من مادر غرزنی هستم؟
و بالاخره به این بحث ذهنی پایان میدهم. شاید افرادی اسم بیان خاطرات و زیست روزمره من و امثال مرا هم غر زدن بدانند. اما ما کجای دیگری برای ابراز مسایلمان داریم؟ چه رسانهای ما را پرزنت میکند جز همین فضاهای مجازی؟ آیا قرار است همه ما ابرقهرمان باشیم تا دیده شویم و خوانده شویم؟
با وجود احترامی که برای اندیشه دوستم قایلم، به یادداشت نوشتنهایم ادامه میدهم. خودم را میشناسم، باید بنویسم تا بتوانم نفس بکشم. بعضی از مولکولهای هوا برای من در نوشتن موجود است. و خب اینکه گاهی هم مثبت نمینویسم و همه چیز زیبا و قشنگ نیست را غر زدن نمیدانم. این زندگی من است. ترکیبی از رنگهای مدادرنگیهایم.
و حتما آدمها مختارند به خواندن و نخواندن من. و کاش آنها هم هرطور که شده خودشان را روایت کنند.
فرض من این است که نوشتن ما را نجات میدهد!
بسم الله
دیروز اولین جلسه کاری بود که بعد از زایمانم شرکت میکردم.
برای هماهنگ کردن اینکه همسر کی برسد و پسرها را بگیرد و من راهی شوم برنامهریزی کرده بودیم.
بماند که یحیا بر خلاف هر روز نخوابید و من نتوانستم نمازم را به وقت بخوانم و لباس بپوشم.
و تمام طول مسیر تا میدان ولیعصر به ساعتم نگاه میکردم که نکند دیر شود. خب دیگر، سر وقت نخواهم رسید و . . و بعد هم مسیر پیادهروی تا محل جلسه را تقریبا دویدم.
سه نفر بودیم. غیر از من دوست دیگرمان هم سروقت با فرزند پنج ماههاش رسیده بود.
قرار بود جلسه ساعت پنج شروع شود و ما دو آنقدر صحبتهای مادرانه را ادامه دادیم تا ساعت شد پنج و نیم و عضو دیگر جلسه که چندی سالی بود پدر شده بود رسید و بعد از سلام و تبریک، گفت درک میکند به خاطر مسئولیتهای مادرانه ما روند کار کند شده است. چندبار دیگر هم ابراز کرد و من سعی کردم بگویم که کند شدن روند کار بهخاطر مسئولیتهای مادرانه نبوده و دلایل متعددی داشته است. و این را هم نگفتم که ما دو تا مادر که در جمع پنج فرزند داشتیم سر موقع در اتاق جلسات آماده بودیم! البته که ایشان تماس گرفتند و عذرخواهی کرده بودند، اما من پای تلفن نگفته بودم که درک میکنم به خاطر مسئولیتهای پدرانه دیر برسید.
هربار که او ابراز کرد من ناراحت شدم. آنقدر که سعی کرده بودم بین سیسی سیسی شیر دادنها و خواب خرگوشیهای پسر کوچک و همراهی خواستنهای پسر بزرگ کارهایی که مسئولیتشان را پذیرفته بودم انجام دهم. و همیشه هم سعی کردم از خودم نپرسم اینهمه فشاری که تحمل میکنی ارزشش را دارد؟ و هربار گفته بودم حساب نکن! قول دادهای و باید درست انجامش بدهی تا تمام شود. برای قرارداد بعدی بیشتر دقت کن.
اما دیروز در راه برگشت، وقتی بازهم میدویدم تا با اولین وسیله خودم را به خانه برسانم از خودم پرسیدم ارزشش را داشت؟ و نتوانستم پاسخی برایش پیدا کنم.
این برچسب مادری که انگار روی پیشانی ما تاتو شده تا هرکس هرطور که میخواهد ما در کلیشههای ذهنی خودش به بند بکشد را دوست ندارم. و نمیدانم چقدر بتوانم این کلیشه سخت و محکم را تغییر دهم.
چند روز پیش یک مجموعه عکس دیدم از پدران سوئدی ناشاد که مسئولیت نگهداری فرزند یا فرزندانشان را برای نمیدانم چه مدت از روز انجام میدادند.
و همین روزها تصویر پدری در پارلمان سوئد در حال شیر دادن به فرزندش.
از خودم میپرسم آیا بالاخره حضور پدری همراه فرزندش در محل کار عادی خواهد شد؟ و روزی میرسد که رسانهای شدن تصاویر پدرانی که دارند مسئولیت پدریشان را انجام میدهند، عادی شده باشد؟
نمیدانم اما امیدوارم یک روز بیرون از کلیشههایی که دوستشان ندارم زندگی کنم.
درباره این سایت